حکایت شخم زنی در مزرعه


پیرمردی تنها در سرزمینی زندگی می کرد . او میخواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند . اما این کار خیلی سختی بود . تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود . پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد . چند روز بعد پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد : { پدر ، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن ، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام } چهار صبح فردای آن روز ، دوازده نفر از مأموران و افسران پلیس محلی وارد مزرعه شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند . پیرمرد بهت زده ، نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت چه اتفاقی افتاده و می
خواهد چکار کند؟ پسرش پاسخ داد : پدر برو سیب زمینی هایت را بکار . این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام دهم . . . 

 

تبلیغات پیامکی سیستم همکاری در فروش سبزگستر

ادامه مطلب
تاريخ : 21 / 2برچسب:, | | نویسنده : بهنام |

 
داستان دو گرگ...

دو تا گرگ بودند که از کوچکی با هم دوست بودند و هر شکاری که به چنگ می آوردند با هم می خوردند و تو یک غار با هم زندگی می کردند.
یک سال زمستان بدی شد و بقدری برف رو زمین نشست که این دو گرگ گرسنه ماندند و هر چه ته مانده لاشه های شکارهای پیش مانده بود خوردند که برف بند بیاید و پی شکار بروند اما برف بند نیامد و آنها ناچار به دشت زدند اما هر چه رفتند دهن گیره ای گیر نیاوردند، برف هم دست بردار نبود و کم کم داشت شب می شد و آنها از زور سرما و گرسنگی نه راه پیش داشتند نه راه پس...
یکی از آنها که دیگر نمی توانست راه برود به دوستش گفت: چاره نداریم مگه اینکه بزنیم به ده.
ـ بزنیم به ده که بریزن سرمون نفله مون کنن؟!
ـ بریم به اون آغل بزرگه که دامنه کوهه یه گوسفندی ورداریم در ریم...
ـ معلوم میشه مخت عیب کرده. کی آغل رو تو این شب برفی تنها میذاره. رفتن همون و زیر چوب و چماق له شدن همون. چنون دخلمونو میارن که جدمون پیش چشممون بیاد !!!
ـ تو اصلاً ترسویی. شکم گشنه که نباید از این چیزا بترسه...!

 

ادامه مطلب... 

تبلیغات پیامکی سیستم همکاری در فروش سبزگستر

ادامه مطلب
تاريخ : 21 / 2برچسب:, | | نویسنده : بهنام |


دهقـان فـداکـار
و داستان خاطره انگیز آن درس قدیمی

غروب یکی از روزهای سرد پاییز بود. خورشید در پشت کوه های پربرف یکی از روستاهای آذربایجان فرو رفته بود. کار روزانه ی دهقانان پایان یافته بود. ریزعلی هم دست از کار کشیده بود و به ده خود باز می گشت. در آن شب سرد و تاریک، نور لرزان فانوس کوچکی راه او را روشن می کرد. دهی که ریزعلی در آن زندگی می کرد نزدیک راه آهن بود. ریزعلی هر شب از کنار راه آهن می گذشت تا به خانه اش برسد. آن شب، ناگهان صدای غرش ترسناکی از کوه برخاست. سنگ های بسیاری از کوه فرو ریخت و راه آهن را مسدود کرد. ریزعلی می دانست که، تا چند دقیقه دیگر، قطار مسافربری به آن جا خواهد رسید. با خود اندیشید که اگر قطار با توده های سنگ برخورد کند واژگون خواهد شد. از این اندیشه سخت مضطرب شد. نمی دانست در آن بیابان دور افتاده چگونه راننده ی قطار را از خطر آگاه کند. در همین حال، صدای سوت قطار از پشت کوه شنیده شد که نزدیک شدن آن را خبر داد.

ادامه مطلب...

تبلیغات پیامکی سیستم همکاری در فروش سبزگستر

ادامه مطلب
تاريخ : 21 / 2برچسب:, | | نویسنده : بهنام |

رازهای جـاودانـگی عــشــق


گفتار های دونالد والترز خیلی کوتاه است حتی گاهی به یک خط هم نمیرسد. اما اگر هر یک از آنها را برای چند بار در روز بخوانید اثر عمیقی در روح شما خواهد داشت. هر گفتار برای یک روز است. یکی از روزهای زندگی شما که با تکرار این جملات و ورود مفهموم شان به ضمیر ناخود آگاه شما خیلی زیباتر خواهد شد. در هر حالی که هستید بخصوص پیش از خواب یکی از گفتار ها را تکرار کنید. ابتدا با صدای بلند و کم کم به شکل زمزمه. آری به همین سادگی ...
ادامه مطلب...


تبلیغات پیامکی سیستم همکاری در فروش سبزگستر

ادامه مطلب
تاريخ : 11 / 2برچسب:, | | نویسنده : بهنام |

تغییر دنیا


بر سر گور کشیشی در کلیسای وست مینستر نوشته شده است: "کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییر دهم. بزرگتر که شدم متوجه شدم دنیا خیلی بزرگ است من باید انگلستان را تغییر دهم. بعدها انگلستان را هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم. در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول کنم. اینک که در آستانه مرگ هستم می فهمم که اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم، شاید می توانستم دنیا را هم تغییر دهم!"


 

تبلیغات پیامکی سیستم همکاری در فروش سبزگستر

تاريخ : 18 / 1برچسب:, | | نویسنده : بهنام |

میمون ها و کلاه فروش

(حتما بخونین)

 

 


کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست!
بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند.
فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را از سرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند.
به فکرش رسید... که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد. میمونها هم کلاهها را بطرف زمین پرت کردند و او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد

 

ادامه مطلب...

تبلیغات پیامکی سیستم همکاری در فروش سبزگستر

ادامه مطلب
تاريخ : 18 / 1برچسب:, | | نویسنده : بهنام |


آیینه و شیشه


جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست ...
عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟
گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد.
بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟
گفت: خودم را می بینم !
عارف گفت: ولی دیگر دیگران را نمی بینی !
آینه و پنجره هر دو از یک ماده ی اولیه ساخته شده اند و آن چیزی نیست جز "شیشه"
اما در آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی
این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن :

ادامه مطلب...

 

تبلیغات پیامکی سیستم همکاری در فروش سبزگستر

ادامه مطلب
تاريخ : 18 / 1برچسب:, | | نویسنده : بهنام |

داستانی متفاوت از چوپان دروغگویی دیگر


یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. چوپانی مهربان بود که در نزدیکی دهی، گوسفندان را به چرا می برد. مردم ده که از مهربانی و خوش اخلاقی او خرسند بودند، تصمیم گرفتند که گوسفندانشان را به او بسپارند تا هر روز آنها را به چرا ببرد. او هر روز مشغول مراقبت از گوسفندان بود و مردم نیز از این کار راضی بودند. برای مدتها این وضعیت ادامه داشت و کسی شکوه ای نداشت تا اینکه ...

 

ادامه مطلب..

تبلیغات پیامکی سیستم همکاری در فروش سبزگستر

ادامه مطلب
تاريخ : 18 / 1برچسب:, | | نویسنده : بهنام |

نامه ی یک پسر به پدر خود

 
پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده. یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند :
پدر عزیزم...
 
 
ادامه مطلب...
تبلیغات پیامکی سیستم همکاری در فروش سبزگستر

ادامه مطلب
تاريخ : 18 / 1برچسب:, | | نویسنده : بهنام |

داستان شیطان چه میکند؟؟!!

گويند در زمان دانيال نبى يك روز مردى پيش او آمد و گفت : اى دانيال امان از دست شيطان ، دانيال پرسيد: مگر شيطان چه كرده ؟ مرد گفت : هيچى ، از يك طرف شما انبياء و اولياء به ما درس دين و اخلاق مى دهيد و از طرف ديگر شيطان نمى گذارد رفتار ما درست باشد، كار خوب بكنيم و از بديها دورى نماييم . دانيال پرسيد: چطور نمى گذارد؟ آيا لشكر مى كشد و با شما جنگ مى كند و شما را مجبور مى كند كه كار بد كنيد. مرد گفت : نه ، اين طور كه نه ، ولى دايم ما را وسوسه مى كند، كارهاى بد را در نظر ما جلوه مى دهد. شب و روز، ما را فريب مى دهد و نمى گذارد ديندار و درست كردار باشيم .

ادامه مطلب...

 

تبلیغات پیامکی سیستم همکاری در فروش سبزگستر

ادامه مطلب
تاريخ : 18 / 1برچسب:, | | نویسنده : بهنام |

 

نامه ي بسيار زيباي چارلي چاپلين به دخترش...

چارلی چاپلین یکی از نوابغ مسلم سینماست . او در زمانی که در اوج موفقیت بود با اونااونیل ازدواج کرد و از او صاحب 7 یا 8 بچه شد ولی فقط یکی از این بچه ها که ژرالدین نام دارد استعدادبازیگری را از پدرش به ارث برده و چند سالی است که در دنیای
سینما مشغول فعالیت است و


ادامه مطلب..

تبلیغات پیامکی سیستم همکاری در فروش سبزگستر

ادامه مطلب
تاريخ : 24 / 12برچسب:, | | نویسنده : بهنام |

چقدر خنده داره
که یک ساعت خلوت با خدا دیر و طاقت فرساست. ولی 90 دقیقه بازی یک تیم فوتبال مثل باد می‌گذره!

چقدر خنده داره
که صد هزارتومان کمک در راه خدا مبلغ بسیار هنگفتیه اما وقتی که با همون مقدار پول به خرید می‌ریم کم به چشم میاد!

 

ادامه مطلب...

تبلیغات پیامکی سیستم همکاری در فروش سبزگستر

ادامه مطلب
تاريخ : 24 / 12برچسب:, | | نویسنده : بهنام |
صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد
  • کد موزیک
  • فایاکس
  • تجسم عــشق